|
اینجا...
اینجا این روز ها پر شده از سکوت . اما این سکوت فرق دارد با هر سکوتی !
اینجا سکوت هایش پر از فریاد است .
اینجا تو را فریاد می زند ! اما چرا هیچ وقت نشنیدی ؟ چرا هیچ وقت نمیشنوی ؟ چرا هیچ وقت نخواستی که بشنوی ؟
اینجا انگار عوض شده ! اینجا اینگونه نبود ! تو عوضش کردی و رفتی ! اما اینجا این تعویض را هم دوست دارد !
اینجا اگر هست ? تنها به امید لبخند توست ! اینجا می گرید تا تو بخندی ! پس چرا نمیخندی ؟
اینجا تو را فریاد میزند اما تو در عالم خود غرقی ! میترسد ... میترسد انقدر غرق شوی که دستهایش برای نجاتت کوتاه باشد ! اینجا این دلهره را فریاد میزند !
اینجا تنهاست ! تا به حال هیچ وقت انقدر احساس تنهایی نکرده بود !
اینجا خسته است ! تو هم این را میدانی ! اما هیچ کاری نکردی برای رفع این خستگی ! نکند تو هم خسته ای ؟؟
اینجا تو را فریاد میزند ... آن وقت تو ساده از کنارش رد میشوی ؟ برایت سخت نیست ؟ گذشتن از اینجا ! لگد مال کردنش؟
اینجا را بغض دارد خفه می کند !
اینجا را نمیشود بار دیگر عوض کرد ؟ تو راهی سراغ نداری؟... نه ! اینجا با تمام این حرفها قشنگ است ! دیگر نمیخواهد عوض شود !
اینجا با تمام کوچکی اش تو را فریاد میزند ! برای یک بار هم که شده بشنو !
اینجا ...
اینجا فقط یک دل است | و باز با خود می گویم ای دوست: |
تو را من چشم در راهم شباهنگام
که میگیرند در شاخ تلاجن سایه ها رنگ سیاهی
وزان دل خستگانت راست اندوهی فراهم
تو را من چشم در راهم
شباهنگام در آن دم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند
دران نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام
گرم یاداوری یا نه
من از یادت نمی کاهم

نوشته شده توسط عزیزالله در شنبه 88/10/19 و ساعت 10:10 صبح
نظرات دیگران()
|
اینجا...
اینجا این روز ها پر شده از سکوت . اما این سکوت فرق دارد با هر سکوتی !
اینجا سکوت هایش پر از فریاد است .
اینجا تو را فریاد می زند ! اما چرا هیچ وقت نشنیدی ؟ چرا هیچ وقت نمیشنوی ؟ چرا هیچ وقت نخواستی که بشنوی ؟
اینجا انگار عوض شده ! اینجا اینگونه نبود ! تو عوضش کردی و رفتی ! اما اینجا این تعویض را هم دوست دارد !
اینجا اگر هست ? تنها به امید لبخند توست ! اینجا می گرید تا تو بخندی ! پس چرا نمیخندی ؟
اینجا تو را فریاد میزند اما تو در عالم خود غرقی ! میترسد ... میترسد انقدر غرق شوی که دستهایش برای نجاتت کوتاه باشد ! اینجا این دلهره را فریاد میزند !
اینجا تنهاست ! تا به حال هیچ وقت انقدر احساس تنهایی نکرده بود !
اینجا خسته است ! تو هم این را میدانی ! اما هیچ کاری نکردی برای رفع این خستگی ! نکند تو هم خسته ای ؟؟
اینجا تو را فریاد میزند ... آن وقت تو ساده از کنارش رد میشوی ؟ برایت سخت نیست ؟ گذشتن از اینجا ! لگد مال کردنش؟
اینجا را بغض دارد خفه می کند !
اینجا را نمیشود بار دیگر عوض کرد ؟ تو راهی سراغ نداری؟... نه ! اینجا با تمام این حرفها قشنگ است ! دیگر نمیخواهد عوض شود !
اینجا با تمام کوچکی اش تو را فریاد میزند ! برای یک بار هم که شده بشنو !
اینجا ...
اینجا فقط یک دل است | و باز با خود می گویم ای دوست: |
تو را من چشم در راهم شباهنگام
که میگیرند در شاخ تلاجن سایه ها رنگ سیاهی
وزان دل خستگانت راست اندوهی فراهم
تو را من چشم در راهم
شباهنگام در آن دم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند
دران نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام
گرم یاداوری یا نه
من از یادت نمی کاهم

نوشته شده توسط عزیزالله در شنبه 88/10/19 و ساعت 10:10 صبح
نظرات دیگران()