مولا جان دلم بی نهایت هوای آن بزم و مهمانی را کرده... هوای آن رزق و روزی ِ کنارت هوای آن عشق بازی ها و اشک ها هوای دل دل کردن ها و ... هیچ وقت فکر نمیکردم دل تنگ ِ آن همه سختی شوم اما... دلم هوای شب های قدر و باب الجوادت کرده... می دانم هیچ وقت تکرار نخواهد شد اما...
دلت از این همه سیاهی، به تنگ آمده است. گویا تاب ماندن در این دنیا را نداری. به هر سو نظر می افکنی. عصیان می بینی و ظلمت؛ سیاه چالی شده است پر از نکبت و فتنه ها از در و دیوار، بر سر این مردم غرق در غفلت و فراموشی می بارد. لیست کل یادداشت های این وبلاگ
|
|